محسن صیفی کار
✍محسن صیفیکار
دیگر خس خس نفسهای خسته ات از آن سوی حنجره دردهایت شنیده نمیشود. حال اشکهای برآمده از درد فراق را بر گونههای پوشیده از سفیدی ماسکت نمیبینم. کسی تا دیروز تو را نمیشناخت و حالا شاید امروز، چرا! حالا که دیگر مهتاب شدهای، خورشید شدهای، شاید چرا!
به قول آن رفیقمان، علی هم رفت و به قول آن دیگر عزیز، آن رفیق شفیق ما به رفیق اعلا پیوست. حسرتهای ندیدن تو و بغضهای صلواتهای نذری آن خواهر مهربانمان دیگر فقط نوشتنی است. پرنده باید پرواز کند وگرنه پرنده نیست. علی تو مال ملکوت اعلی بودی وگرنه علی نبودی.
راستش من آن روز که در مقابلش نشستم تا علی آقا از ساکنان ملکوت اعلی بگوید، این روز را میدیدم. علی آقا حقش بود که با علی چیتسازیان همنشین گردد. کمتر از شهادت برای بعضیها جایز نیست.
حق خوشلفظ بود که به آن ۸۰۰ دوست شهیدش، با آن ۸۰۰۰ نفر شهید هماستانیاش و با آن چند ده هزار هموطنش همنشین گردد.
در این سالهای پس از جنگ تک و توک از گوشه و کنار ایران، علیها به اعلا میرسند و سر سید علی بزرگ به سلامت باشد که سر علی خوشلفظ در سینهاش آرام گرفت و دردهایش رفت.
الهی تو شاهد باش که در این غربت زرد تزویر و ریا، در این تنهایی حزبا..، حزبا… برای آن بقیت السلف دعا میکند و دعا.
علی جان! این روزها دلتنگیمان شماره ندارد و قلب قلمهایمان از کار افتاده است. دستهامان میسوزد و اشکهامان میلغزد. ما حالا کنارت نیستیم و شاید هرگز هم نبودیم! روزها و ثانیههای انتظار رفتن و دلتنگیهای تو به روزها و ثانیههای ما بدل شده است و جای خالی تو را و جای امثال تو را که خیلی هم شناخته شده نیستند و اکنون بین مایند و کسی حتی سراغی از آنها نمیگیرد.
دست مجروح حسام عزیز، هرگز از پا نیفتد که تو را با ما شناساند. چه راست گفت حاج حسین مهتاب خیّن که «مهتاب مگر گم میشود؟!» و ما چه میدانستیم تو و آن شب مهتابی در مهتاب بهرام عطاییان، علی محمدی و نادر فتحی و… نورباران میشوی تا سی و چند سال بعد با یک ثانیه تأخیر به حساب ملکوتیان به ملکوت بپیوندی.
بغضها و اشکهای من، نمیدانم چهقدر میارزد ولی شاید این غصهها و بلورهای آن گواه صداقت باشد در این تاریکی دنیاطلبی که احساس میکنی اشکها خشکیدهاند و گویی چشمها منتظر امام نیستند. وقتی که همه فقط خود را حاضر میدانیم و او را غایب، معلوم است که او نمیآید!
علی جان آن روز که در مقابلت نشستم تا تو گوشه روایت مهتابها را بگویی، میدانستم و نمیدانستم که چهقدر زود دیر میشود و روایت سرفههای تو ناتمام میماند و گلوی خستهات ما را در فراق ابدی رها میکند.
آن روز میدانستم که تو وفادارتر از آن بودی که با رفقای شهیدت نباشی… و حالا زیاده عرضی نیست سلام ما را به آن ۸۰۰ رفیق شهیدت برسان، هشت صدتایی که با هم صدای پای مردانهشان را گهگاه شنیده بودیم.